بگذشت مه روزه و آمد مه شوال


اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال

نائب نتوان بود که بیکار بمانند


ساقی و می و مطرب و قوال به شوال

کردند شب عید همه نور ز قندیل


تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال

می خواره به دل یافت می و نغمه و مطرب


از آب سحرگاهی و از غلغل طبال

پر شد قدح بلبله از خون قنینه


بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال

در میکده خوشتر که بود مرد معاشر


در صومعه بهتر که بود زاهد و ا بْدال

این حال بر این جمله شناسند حریفان


گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال

شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر


دانای خردپرور و دارای عدو مال

آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش


بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال

از نعت خدایی است سرشته گهر او


گر چه گهر آدمیان هست ز صلصال

گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام


لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال

بر پای هیونی که کشد پایهٔ تختش


از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال

کوهی است کمیتش که ز یال و کفل او


شیر یله را کوفته گردد کفل و یال

مرغی است خدنگش که همی از فزع او


سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال

آن قوم که آرند سوی طاعت او روی


توفیق به آن قوم نماید ره آمال

وآن خیل که از طاعت او روی بتابند


تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال

آن روز که راند سخن از میم ملاقات


بس قد الف وار که از بیم کند دال

کم گردد و افزون شود آرامش و رامش


آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال

ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز


از درگه و دیوا نت سزد شحنه و عمال

از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را


کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال

گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی


سفتن نتوان کوه گران سنگ به مثقال

با تیزی شمشیر تو شیران ژیان را


تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال

هر جا که یکی درع بود بر تن گردان


هرجاکه یکی خودْ بود بر سر ا بْطال

چون دام کنی پیکر آن درع به پیکان


چون جام کنی صورت آن خودْ به کوپال

با تیغ تو و گرز تو ناچیز شمارند


تیغ پدر بهمن و گرز پسر زال

هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن


هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال

کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن


وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال

آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت


باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال

چون تند شود باد ندارد خطری کاه


چون تیز شود نار نماند اثر نال

عیسی چو بیاید بشود آفت یأجوجْ


مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجال

محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق


دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال

کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد


از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال

من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود


حرمت اهل هدی از حرمت اهل ضلال

جز سخن گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست


نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال

تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را


کمترین قطره که او بخشد ز دریای نوال

گر ببخشاید بود بخشایش او بی ملام


ور بیامرزد بود آمرزش او بی ملال

هرکه از نامش بتابد روی گوشش باد کر


هر که از یادش بپیچد سر زبانش باد لال

ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت


گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال

دل زکژی چون کمان کردی و بی فرمان شدی


لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال

گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام


گردد از توحید گفتن شعر تو سحر حلال

آفرین کن شاه و صاحب را که نام هر دو هست


سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال